امروز مثل تمام روزهای معمولی تا ساعت 30/1 پیش رفت آماده شدم ، راه افتادم ، رفتم دانشگاه ، قرار بود دانشگاه تعطیل باشه ولی باز بود.
آقای ب هم قبلش اس ام اس داده بود که می تونی ساعت 2  بیای دانشگاه ؟ جواب داده بودم آره و این حرفش یعنی دانشگاه بازه ....
خب ؛ ساعت 2و5 دقیقه رسیدم دانشگاه ، رفتم بالا از بچه های گروه ما کسی نبود ؛ ترم پایینی ها دور هم تو راهرو مثل آواره ها خوش بودن ، از وسطشون رد شدم ، رفتم تو کلاس آخری تا کلاس بچه های گروه تموم شه آخه تو این درس هم کلاسی نیستیم بهتر بگم من و دوتا از بچه های گروهمون با یک استاد دیگه اين درس رو برداشتيم خودمو با دل(لپ تاپمو میگم) مشغول کردم چنتا مقاله خوندم و ایمیل هایی که نرسیده بودم بخونم و خوندم ساعت 3و50 بود دیگه واقعا خسته و عصبی بودم از اینکه چرا کلاسشون تموم نمیشه ؟! مگه این استاد چقدر انرژی داره ؟! هی قدم می زدم  و ماژیک قرمزو که روی میز بود تو دستم مثل چوب دستی تکون می دادم ؛ از بچه ها هم خبری نبود ولی چیزی که می شد از سرو صداها فهميد ــ صدای دست زدن بعد از هر کنفرانس ، و بعد صدای تق بسته شدن در و پشت بندش کرکر خنده ــ این بود که کلاسشون هنوز ادامه داره و استاد نمی خواد اونارو تعطیل کنه ! تازه هیچ اس ام اسی از 7 نفر دیگه هم به دستم نرسیده بود که تا الان کجايی ؟؟؟!!!!!
گذشته از بیکاری با ماژیک قرمز رو تخته سفید توی سکوت کلاس شروع کردم به نوشتن زمان های سپری شده ؛ بعد یک نقاشی رو تخته کشیدم طرح یک خونه شیرونی بود که دیشب تو یک کتاب دیده بودم ؛ اصلا شبیهش نشده بود و کلی خط الکی هم كشيدم که شاید اعصابم راحت تر بشه ؛ ولی نشدم ؛ گوشیمو برداشتم تو لیست شماره ها گشتم دنبال کسی که باهاش حرف بزنم تا شاید زمان سریع تر سپری بشه رسیدم به اسم آقای وي ؛ زنگ زدم ، خونه یکی از دوستان مشترک بود ؛ 5 دقیقه ای حرف زدیم.
دیگه داشتم کلافه می شدم ، دلو برداشتم و از دانشگاه زدم بیرون یه آب میوه گرفتم و رفتم لب ساحل ؛ نیم ساعت اونجا بودم ، برگشتم دانشگاه ساعت نزدیک 4و50 بود باز توی همون کلاس خالی شروع به قدم زدن کردم که صدای آقای ب به گوش رسید داشت یه چیزایی در باره کار می گفت ؛ یکی دو دقیقه ای گذشت دیدم نه ! انگار اینا نمی خوان از من خبری بگیرن ، زنگ بزنن دنبالم بگردن ، میس بندازن یا اس ام اس بدن...!!!
رفتم در کلاس ساکت و آروم ایستادم ( وقتی ناراحت یا عصبی هستم ساکت می شم و حرفی نمی زنم ، بی تفاوت می شم بی خیال ؛ این برا من که تو شرایط عادی شلوغم و سر به سر همه میزارم سخته . برای دیگران هم ... . مي‌دونم كه سخته چون يه بار كه حسابي كلافه و ناراحت بودم یکی از هم گروهی ها بعد از یه مقدمه چيني بهم اينو گفت : وقتی شادین همه شادن و وقتی ناراحتین همه ناراحتن منظورش از همه ، بچه های گروه بود ، با قسمت اول حرفش موافقم فکر می‌کنم می تونم تمام بچه هارو در شرایط سخت و معمولی خوشحال بکنم ولی با قسمت دوم حرفاش نه ! وقتی ناراحتم خیلیا ناراحت نیستن .....که از این ماجرا بگزریم)
آقای ب گفت تو اینجاایي ؟! گفتم از ساعت 2و5 دقیقه اینجام شما پیداتون نیست . بچه ها اومدن تو اون کلاس خالی و شروع کردیم به بحث ، من ساکت و بی خیال بودم ؛ بعد بحث اومدن من و زنگ نزدن پیش کشیده شد ؛ می تونستم همرو بشورم بندازم سر بند تا خشک شن و بعد بزارم برم ...
ادامه دارد ...